از راه
انجنیر حفیظ ا له حازم انجنیر حفیظ ا له حازم

ترا سبز میخواهم

سر سبز تر از همیشه

نبضت را جاودانه

موج گون و پر تلاطم

پر تپش تر از دریا

که هزار سودا در دل دارد

میدانم در نیم راه زمان راه میجویی

و در کوچه های سرگردان

همرهی

لیک

باغ را خشک سال گرفته

و معجزه رویش مرده

گامهای شتابان افسرده

آری

قحط بیحالی است

و قحط رفتن

منتظر باش

تا کسی از ره برسد.

تماشا

 

تا.....

چشم کار میکرد

اشباح در حرکت بودند

و آدمیت در تابوت

فانوس ها رنگ و نور باخته بودند

شور بختی در شهر چیره بود

چه سر گردانیی

گویی هستی معجزه شده

دهلیز ها مسدود

کوچه ها مزدحم

و ره دنیا بسته

کو دریچه یی که آب باشد و زندگی و حیات

عطش در تنور بقا میسوخت

و هوا متعفن بود

فرصت ها رفته بودند

کوچ خاطر ها بود

ستاره نامش را سیاه کرده بود

و چشمش

برق نداشت

که مرا

به تماشا فرا خواند.


August 16th, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان